× قضیه ی مامان خوش خیمه خدا رو شکر و تشخیص داده شد اگر خیلی اذیت شد جراحی بشه. که خدا رو شکر تو این یک ماه گذشته مشکلی نداشت.
×× آخر هفته ی گذشته خواهرانم مهمان من بودن، بماند که کوچیکه مریض شد و من مردم و زنده شدم ولی خیلی خوب بود.
××× استرس زیاد باعث شد دوباره چشای قشنگ بابا عمل بخواد. کاش برسه روزی که هیچکس تو زندگیش استرس شدید نداشته باشه.
××××و خب باید از شنبه به شغل جدید سلام کنم. شغلی که یک رویا بود برام.
1) هیچوقت واسطهی ازدواج نشید! این تنها درسی بود که تو این 5 روز تونستم بگیرم، توی پست قبلی گفتم بهتون که دو نفر رو با هم آشنا کردم و خدا رو شاکرم که از همون اول گفتم من هیچ شناختی از پسر ندارم و همه چی پای خودت! این رو به دوستم بارها گفتم، اما امروز بهم پیام داده که دیگه هیچوقت برای من دنیال شوهر نباش! که خودش هم میدونه نیت من فقط خیر بوده و خیر. کلا واسطه شدن دل شیر میخواد، سر نترس، اوضاع که گل و بلبل بود همه چی اوکی بود و من هم کارهای نبودم! الان اما همه کارهام. مقصر اصلیام.
2) دو ماه و نیم شده نرفتم خونه! دلم داره از جاش در میاد و اصلا آروم نیستم! مامان جراحی داره ( البته ممکنه) و خب دیگه هر جور شده باید مرخصی بگیرم برم، یا اینکه بگم مامان بیاد تهران ببرمش پیش یه متخصص خوب! دوست ندارم به این راحتی تن به جراحی بده!
3) اونی که واسطه شده بود برای اون آقا پسر، همکارم بود، اینجا تو محل کارم آدم بسیار موجه و خوبی بود، خانم بسیار با شخصیت! اما از جمعه اون سیاه درونشو نشون من داد! به خدا راسته میگن خدا نکند که گدا معتبر شود. صد بار تا حالا در مورد زمین 3000 متری توی دروس و . رو به رخم کشیده! خوبه من میدونم چجوری به ثروت رسیده! خلاصه که کم مشکل داشتم اینم خودم دستی دستی به دردسرام اضافه کردم!
$) الویت همهی اینا سلامتی مامانمه! هیچ مشکلی برام بزرگ نیست مگر مریضی مامان که داره نابودم می کنه، البته که همه میگن تو بزرگش کردی خیلی و اصلا مهم نیست، اما خب من دورم ازش و نگران
× حتما همتون تجربه ی اینو داشتین که یه اتفاقی از طرف کسی براتون بیفته که شاید هیچوقت فکرشو نمی کردین اون آدم بخواد همچین کاری بکنه، حالا چه کار خوب چه کار بد! این روزا من زیر پوستم یه احساس شادی شدیدددددددددددددد دارم، چرا؟ چون دو نفر رو با هم آشنا کردم! دو نفری که جفتشون فکر میکردن دیگه تا آخر دنیا اینا قرار نیست کسی رو برای ادامه ی زندگیشون داشته باشن! طرف مونث قضیه دوست صمیمی منه، یکی از عزیزترینهای منه، حجم تنهاییش خیلی اذیتم میکرد و همیشه آرزو داشتم بالاخره یک همراه برای زندگیش داشته باشه. باور کنید فکر نمی کردم از دست من کاری بربیاد، هیچوقت! ولی همیشه از خدا میخواستم یک همسر خوب، همراه مهربون بهش بده، قضیه ی آشنایی و دوستی من هم با این عزیزترین برمیگرده به همین دنیای بلاگر بودن. تو همین فضای مجازی اومدیم بیرون و شدیم واقعی ترین واقعی، خلاصه که ما یک روز که مشغول کار بودیم با همکارمون سر حرف رو باز کردیم و ایشون هم همکار همسرش رو برای این عزیزترین ما پیشنهاد دادن و من دیگه نهایت تلاشمو کردم تا این دو نفر بتونن همو ببینن. خلاصه که اولین مردیه که تونسته دل این دوست قشنگمو ببره و خدا رو شکر حال دل هر دوشون کنار هم خوبه این روزا، قرار بر این شده فعلا مدتی صیغه بخونن و نامزد بمونن تا بعد. براشون دعا کنید که خدایی ناکرده من این وسط روسیاه نشم.
×× درگیر اسباب کشی ام، سه هفته اس در حالت آماده باش اعلام آماده شدن جای جدید به سر میبرم ولی هنوز خبری نشده. بیشتر وسایلمون رو جمعه جمع کردیم و همه رو یه گوشه چیدیم و منتظریم تا ببینیم خدا برامون چی می خواد.
××× دیگه همینا بود، همین ها رو دلم می خواست بنویسم تا ثبت بشه و بمونه، آها نه یه چیز دیگه هم هست، بابا رو بردم کلینیک نور برای چکاپ، پارسال هر دو چشم مهربونش رو عمل کردیم، همه چی خوب بود اما گفتن در اثر استرس شدید زیر شبکیه ی چشم راستشون آب جمع شده، فردا نوبت داریم بریم پیش متخصص شبکیه، امیدوارم خیر باشه.
درباره این سایت